عشق اکنون مهرباني مي کند
جان جان امروز جاني مي کند
در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غيب داني مي کند
کيمياي کيمياسازست عشق
خاک را گنج معاني مي کند
گاه درها مي گشايد بر فلک
گه خرد را نردباني مي کند
گه چو صهبا بزم شادي مي نهد
گه چو دريا درفشاني مي کند
گه چو روح الله طبيبي مي شود
گه خليلش ميزباني مي کند
اعتمادي دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن تراني مي کند
اندر اين طوفان که خونست آب او
لطف خود را نوح ثاني مي کند
بانگ انانستعين ما شنيد
لطف و داد و مستعاني مي کند
چون قرين شد عشق او با جان ها
مو به مو صاحب قراني مي کند
ارمغان هاي غريب آورده است
قسمت آن ارمغاني مي کند
هر که مي بندد ره عشاق را
جاهلي و قلتباني مي کند
سرنگون اندررود در آب شور
هر که چون لنگر گراني مي کند
تا چه خوردست اين دهان کز ذوق آن
اقتضاي بي زباني مي کند