چون مرا جمعي خريدار آمدند
کهنه دوزان جمله در کار آمدند
از ستيزه ريش را صابون زدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند
همچو نغزان روز شيوه مي کنند
همچو چغزان شب به تکرار آمدند
شکر کز آواز من اين خفتگان
خواب را هشتند و بيدار آمدند
کاش بيداري براي حق بدي
اينک بهر سيم و زر زار آمدند
چون شود بيمار از ايشان سرخ رو
چون به زردي همچو دينار آمدند
خلق را پس چون رهانند از حسد
کز حسد اين قوم بيمار آمدند
در دل خلقند چون ديده منير
آن شهان کز بهر ديدار آمدند
همچو هفت استاره يک نور آمدند
همچو پنج انگشت يک کار آمدند
تا نگردي ريش گاو مردمي
سر به سر خود ريش و دستار آمدند
اهل دل خورشيد و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند
غم مخور اي مير عالم زين گروه
کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند