طرفه گرمابه باني کو ز خلوت برآيد
نقش گرمابه يک يک در سجود اندرآيد
نقش هاي فسرده بي خبروار مرده
ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آيد
گوش هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
چشم هاشان ز چشمش قابل منظر آيد
نقش گرمابه بيني هر يکي مست و رقصان
چون معاشر که گه گه در مي احمر آيد
پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ايشان
کز هياهوي و غلغل غره محشر آيد
نقش ها يک دگر را جانب خويش خوانند
نقش از آن گوشه خندان سوي اين ديگر آيد
ليک گرمابه بان را صورتي درنيابد
گر چه صورت ز جستن در کر و در فر آيد
جمله گشته پريشان او پس و پيش ايشان
ناشناسا شه جان بر سر لشکر آيد
گلشن هر ضميري از رخش پرگل آيد
دامن هر فقيري از کفش پرزر آيد
دار زنبيل پيشش تا کند پر ز خويشش
تا که زنبيل فقرت حسرت سنجر آيد
برهد از بيش وز کم قاضي و مدعي هم
چونک آن ماه يک دم مست در محضر آيد
باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد
چوب حنانه گردد چونک بر منبر آيد
کم کند از لقاشان بفسرد نقش هاشان
گم شود چشم هاشان گوش هاشان کر آيد
باز چون رو نمايد چشم ها برگشايد
باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آيد
رو به گلزار و بستان دوستان بين و دستان
در پي اين عبارت جان بدان معبر آيد
آنچ شد آشکارا کي توان گفت يارا
کلک آن کي نويسد گر چه در محبر آيد