عشرتي هست در اين گوشه غنيمت داريد
دولتي هست حريفان سر دولت خاريد
چو شکر يک دل و آغشته اين شير شويد
که ظريفيد و لطيفيد و نکومقداريد
دانه چيدن چه مروت بود آخر مکنيد
که اميران دو صد خرمن و صد انباريد
با چنين لاله رخان روح چرا نفزاييد
در چنين معصره اي غوره چرا افشاريد
دست در دامن همچون گل و ريحانش زنيد
نه که پرورده و بسرشته آن گلزاريد
رنگ ديديت بسي جان و حياتيش نبود
مه خوبان مرا از چه چنين پنداريد
چون ره خانه ندانيد که زاده وصليد
چون سره و قلب ندانيد کز اين بازاريد
فخر مصريد چو يوسف هله تعبير کنيد
چو لب نوش وفا جمله شکر مي کاريد
ملکانيد و ملک زاده ز آغاز و سرشت
گر چه امروز گدايانه چنين مي زاريد
ساقيان باده به کف گوش شما مي پيچند
گرد خمخانه برآييد اگر خماريد
همه صياد هنر گشته پي بي عيبي
همه عيبيد چو در مجلس جان هشياريد
شمس تبريز درآمد به عيان عذر نماند
ديده روح طلب را به رخش بسپاريد