گر نخسبي ز تواضع شبکي جان چه شود
ور نکوبي به درشتي در هجران چه شود
ور به ياري و کريمي شبکي روز آري
از براي دل پرآتش ياران چه شود
ور دو ديده به تماشاي تو روشن گردد
کوري ديده ناشسته شيطان چه شود
ور بگيرد ز بهاران و ز نوروز رخت
همه عالم گل و اشکوفه و ريحان چه شود
آب حيوان که نهفته ست و در آن تاريکيست
پر شود شهر و کهستان و بيابان چه شود
ور بپوشند و بيابند يکي خلعت نو
اين غلامان و ضعيفان ز تو سلطان چه شود
ور سواره تو براني سوي ميدان آيي
تا شود گوشه هر سينه چو ميدان چه شود
دل ما هست پريشان تن تيره شده جمع
صاف اگر جمع شود تيره پريشان چه شود
به ترازو کم از آنيم که مه با ما نيست
بهر ما گر برود ماه به ميزان چه شود
چون عزير و خر او را به دمي جان بخشيد
گر خر نفس شود لايق جولان چه شود
بر سر کوي غمت جان مرا صومعه ايست
گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود
هين خمش باش و بينديش از آن جان غيور
جمع شو گر نبود حرف پريشان چه شود