هست مستي که مرا جانب ميخانه برد
جانب ساقي گلچهره دردانه برد
هست مستي که کشد گوش مرا يارانه
از چنين صف نعالم سوي پيشانه برد
نعل آنست که بوسه گه او خاک بود
لعل آنست که سوي مي و پيمانه برد
جان سپاريم بدان باده جان دست نهيم
پيشتر زانک خردمان سوي افسانه برد
شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش
تا چرا بند چنان موسي سر شانه برد