اين کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پريد
چون صفيري و ندايي ز سوي غيب شنيد
آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول
که بيا جانب ما چون نپرد جان مريد
بپرد جانب بالا چو چنان بال بيافت
بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسيد
چه کمندست که پر مي کشد اين جان ها را
چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشيد
رحمتش نامه فرستاد که اين جا بازآ
که در آن تنگ قفص جان تو بسيار طپيد
ليک در خانه بي در تو چو مرغي بي پر
اين کند مرغ هوا چونک به چستي افتيد
بي قراريش گشايد در رحمت آخر
بر در و سقف همي کوب پر اينست کليد
تا نخوانيم نداني تو ره واگشتن
که ره از دعوت ما گردد بر عقل بديد
هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد
هر نوي کآيد اين جا شود از دهر قديد
هين خرامان رو در غيب سوي پس منگر
في امان الله کان جا همه سودست و مزيد
هله خاموش برو جانب ساقي وجود
که مي پاک ويت داد در اين جام پليد