بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ريختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شيوه
هيچ چيزش بجز از وصل تو خشنود نکرد
آنچ از عشق کشيد اين دل من که نکشيد
و آنچ در آتش کرد اين دل من عود نکرد
گفتم اين بنده نه در عشق گرو کرد دلي
گفت دلبر که بلي کرد ولي زود نکرد
آه ديدي که چه کردست مرا آن تقصير
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گر چه آن لعل لبت عيسي رنجورانست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد
جانم از غمزه تيرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد
هين خمش باش که گنجيست غم يار وليک
وصف آن گنج جز اين روي زراندود نکرد