عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند
همه از کار از آن روي معطل شده اند
چو از آن سر نگري موي به مو در کارند
گر چه بي دست و دهانند درختان چمن
ليک سرسبز و فزاينده و دردي خوارند
صد هزارند وليکن همه يک نور شوند
شمع ها يک صفتند ار به عدد بسيارند
نورهاشان به هم اندرشده بي حد و قياس
چون برآيد مه تو جمله به تو بسپارند
چشم هاشان همه وامانده در بحر محيط
لب فروبسته از آن موج که در سر دارند
اي بسا جان سليمان نهان همچو پري
که به لشکرگهشان مور نمي آزارند
هست اندر پس دل واقف از اين جاسوسي
کو بگويد همه اسرار گرش بفشارند
بي کليديست که چون حلقه ز در بيرونند
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند
اين بدن تخت شه و چار طبايع پايش
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند
شمس تبريز اگر تاج بقا مي بخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بيدارند