شاه ما از جمله شاهان پيش بود و بيش بود
زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درويش بود
شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد
جان ما بي خويش شد زيرا که شه بي خويش بود
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزديک بود
جان ما با شاه ما نزديک و دورانديش بود
صاف او بي درد بود و راحتش بي درد بود
گلشن بي خار بود و نوش او بي نيش بود
يک صفت از لطف شه آن جا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دايه ميش بود
جان مطلق شد ز نورش صورتي کو جان نداشت
گشت قربان رهش آن کس که او بدکيش بود
نيست مي گفتيم اندر هست گفت آري بيا
هست شد عالم از او موقوف يک آريش بود