مي خرامد آفتاب خوبرويان ره کنيد
روي ها را از جمال خوب او چون مه کنيد
مردگان کهنه را رويش دو صد جان مي دهد
عاشقان رفته را از روي او آگه کنيد
از کف آن هر دو ساقي چشم او و لعل او
هر زماني مي خوريد و هر زماني خه کنيد
جانب صحراي رويش طرفه چاهي گفته اند
قصد آن صحرا کنيد و نيت آن چه کنيد
نک نشان روشني در خيمه ها تابان شدست
گوش اسبان را به سوي خيمه و خرگه کنيد
آستان خرگهش شد کهرباي عاشقان
عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنيد
در خمار چشم مستش چشم ها روشن کنيد
وز براي چشم بد را ناله و آوه کنيد
شاه جان ها شمس تبريزيست و اين دم آن اوست
رخ بدو آريد و خود را جمله مات شه کنيد