برخيز که ساقي اندرآمد
وان جان هزار دلبر آمد
آمد مي ناب وز پي نقل
بادام و نبات و شکر آمد
آن جان و جهان رسيد و از وي
صد جان جهان مصور آمد
مشک آمد پيش طره او
کان طره ز حسن بر سر آمد
زد حلقه مشک فام و مي گفت
بگشاي که بنده عنبر آمد
از تابش لعل او چه گويم
کز لعل و عقيق برتر آمد
زان سنبل ابروش حياتم
با برگ و لطيف و اخضر آمد
درده مي خام و بين که ما را
در مجلس خام ديگر آمد
آن رايت سرخ کز نهيبش
اسپاه فرج مظفر آمد
هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو ميسر آمد
مي ده که سر سخن ندارم
زيرا که سخن چو لنگر آمد