شماره ٧٠٧: آن يوسف خوش عذار آمد
آن يوسف خوش عذار آمد
وان عيسي روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد
اي کار تو مرده زنده کردن
برخيز که روز کار آمد
شيري که به صيد شير گيرد
سرمست به مرغزار آمد
دي رفت و پرير نقد بستان
کان نقد خوش عيار آمد
اين شهر امروز چون بهشتست
مي گويد شهريار آمد
مي زن دهلي که روز عيدست
مي کن طربي که يار آمد
ماهي از غيب سر برون کرد
کاين مه بر او غبار آمد
از خوبي آن قرار جان ها
عالم همه بي قرار آمد
هين دامن عشق برگشاييد
کز چرخ نهم نثار آمد
اي مرغ غريب پربريده
بر جاي دو پر چهار آمد
هان اي دل بسته سينه بگشا
کان گمشده در کنار آمد
اي پاي بيا و پاي مي کوب
کان سرده نامدار آمد
از پير مگو که او جوان شد
وز پار مگو که پار آمد
گفتي با شه چه عذر گويم
خود شاه به اعتذار آمد
گفتي که کجا رهم ز دستش
دستش همه دستيار آمد
ناري ديدي و نور آمد
خوني ديدي عقار آمد
آن کس که ز بخت خود گريزد
بگريخته شرمسار آمد
خامش کن و لطف هاش مشمر
لطفيست که بي شمار آمد