رفتيم بقيه را بقا باد
لابد برود هر آنک او زاد
پنگان فلک نديد هرگز
طشتي که ز بام درنيفتاد
چندين مدويد کاندر اين خاک
شاگرد همان شدست کاستاد
اي خوب مناز کاندر آن گور
بس شيرينست لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنايي
کاستون ويست پاره اي باد
گر بد بوديم بد ببرديم
ور نيک بديم يادتان باد
گر اوحد دهر خويش باشي
امروز روان شوي چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهي
از طاعت و خير ساز اولاد
آن رشته نور غيب باقيست
کانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصه ست
آن باقي ماند تا به آباد
اين ريگ روان چو بي قرارست
شکل دگر افکنند بنياد
چون کشتي نوحم اندر اين خشک
کان طوفانست ختم ميعاد
زان خانه نوح کشتيي بود
کز غيب بديد موج مرصاد
خفتيم ميانه خموشان
کز حد برديم بانگ و فرياد