دل با دل دوست در حنين باشد
گوياي خموش همچنين باشد
گويم سخن و زبان نجنبانم
چون گوش حسود در کمين باشد
دانم که زبان و گوش غمازند
با دل گويم که دل امين باشد
صد شعله آتش است در ديده
از نکته دل که آتشين باشد
خود طرفه تر اين که در دل آتش
چندين گل و سرو و ياسمين باشد
زان آتش باغ سبزتر گردد
تا آتش و آب همنشين باشد
اي روح مقيم مرغزاري تو
کان جا دل و عقل دانه چين باشد
آن سوي که کفر و دين نمي گنجد
کي ما و من فلان دين باشد