خنک جاني که او ياري پسندد
کز او دوريش خود صورت نبندد
تو باشي خنده و يار تو شادي
که بي شادي دهان کس نخندد
تو باشي سجده و يار تو تعظيم
که بي تعظيم هرگز سر نخنبد
تو باشي چون صدا و يار غارت
چو آوازي به نزد کوه و گنبد
تو آدينه بوي او وقت خطبه
نه ز آدينه جدا چون روز شنبد
نگر آخر دمي در نحن اقرب
نظر را تا نجنباند نجنبد
خيالي خوش دهد دل زان بنازد
خيالي زشت آرد دل بتندد
بر او مسخره آمد دل و جان
گه از صله گه از سيليش رندد
مزن سيلي چنانک گيج گردم
ز گيجي دور افتم ز اصل و مسند
خمش تا درس گويد آن زباني
که لا باشد به پيشش صد مهند
اگر گويي تو ني را هي خمش کن
بگويد با لبش گو اي مؤيد