چون بر رخ ما عکس جمال تو برآيد
بر چهره ما خاک چو گلگونه نمايد
خواهم که ز زنار دو صد خرقه نمايد
ترسابچه گويد که بپوشان که نشايد
اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار
چون نه مهه گشتست نداني که بزايد
شاهيست دل اندر تن ماننده گاوي
وين گاو ببيند شه اگر ژاژ نخايد
وان دانه که افتاد در اين هاون عشاق
هر سوي جهد ليک به ناچار بسايد
از خانه عشق آنک بپرد چو کبوتر
هر جا که رود عاقبت کار بيايد
آيينه که شمس الحق تبريز بسازد
زنگار کجا گيرد و صيقل به چه بايد