در کوي خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عيار مرا ديد نشان کرد
من در پي آن دلبر عيار برفتم
او روي خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب يگانه
کز يک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه يک آهو به دو صد رنگ عيان شد
کز تابش حسنش مه و خورشيد فغان کرد
آن آهوي خوش ناف به تبريز روان گشت
بغداد جهان را به بصيرت همدان کرد
آن کس که ورا کرد به تقليد سجودي
فرخنده و بگزيده و محبوب زمان کرد
آن ها که بگفتند که ما کامل و فرديم
سرگشته و سودايي و رسواي جهان کرد
سلطان عرفناک بدش محرم اسرار
تا سر تجلي ازل جمله بيان کرد
شمس الحق تبريز چو بگشاد پر عشق
جبريل امين را ز پي خويش دوان کرد