آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پيش تو در سوز و گداز آمد
چون عبهر و قند اي جان در روش بخند اي جان
در را بمبند اي جان زيرا به نياز آمد
ور زانک ببندي در بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نياز آمد شه را همه ناز آمد
هر شمع گدازيده شد روشني ديده
کان را که گداز آمد او محرم راز آمد
زهراب ز دست وي گر فرق کنم از مي
پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد
آب حيوانش را حيوان ز کجا نوشد
کي بيند رويش را چشمي که فرازآمد
من ترک سفر کردم با يار شدم ساکن
وز مرگ شدم ايمن کان عمر دراز آمد
اي دل چو در اين جويي پس آب چه مي جويي
تا چند صلا گويي هنگام نماز آمد