جامم بشکست اي جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنين مستان جامي چه محل دارد
گر بشکند اين جامم من غصه نياشامم
جامي دگر آن ساقي در زير بغل دارد
جامست تن خاکي جانست مي پاکي
جامي دگرم بخشد کاين جام علل دارد
ساقي وفاداري کز مهر کله دارد
ساقي که قباي او از حلم تگل دارد
شادي و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تيزي نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلي که بر اين روزن شد حارس اين خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بيند
کي تلخ شود آن کو درياي عسل دارد
از آب حيات او آن کس که کشد گردن
در عين حيات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشيد به هر برجي مسعود و بهي باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چيز که من ديدم
نيميش دروغ آمد نيميش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غايت بي مثلي صد گونه مثل دارد