اگر چرخ وجود من از اين گردش فروماند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند
اگر اين لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآيد
اگر باد زمستاني کند باغ مرا ويران
بهار شهريار من ز دي انصاف بستاند
شمار برگ اگر باشد يکي فرعون جباري
کف موسي يکايک را به جاي خويش بنشاند
مترسان دل مترسان دل ز سختي هاي اين منزل
که آب چشمه حيوان بتا هرگز نميراند
رايناکم رايناکم و اخرجنا خفاياکم
فان لم تنتهوا عنها فايانا و اياکم
و ان طفتم حوالينا و انتم نور عينانا
فلا تستياسوا منان فان العيش احياکم
شکسته بسته تازي ها براي عشقبازي ها
بگويم هر چه من گويم شهي دارم که بستاند
چو من خود را نمي يابم سخن را از کجا يابم
همان شمعي که داد اين را همو شمعم بگيراند