صلا جان هاي مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سيم کوب آمد
از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
به خاک پاي آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هر آنک از عشق بگريزد حقيقت خون خود ريزد
کجا خورشيد را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
بروب از خويش اين خانه ببين آن حس شاهانه
برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد
هوس ها چون ملخ ها شد نفس ها چون حبوب آمد
ز بينايي بگرديدي مگر خواب دگر ديدي
چه خوردي تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد
تو چه شنيدي تو چه گفتي بگو تا شب کجا خفتي
حکايت مي کند رنگت که جاسوس القلوب آمد
صلاح الدين يعقوبان جواهربخش زرکوبان
که او خورشيد اسرارست و علام الغيوب آمد