صلا يا ايها العشاق کان مه رو نگار آمد
ميان بنديد عشرت را که يار اندر کنار آمد
بشارت مي پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده بي خمار آمد
قيامت در قيامت بين نگار سروقامت بين
کز او عالم بهشتي شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حيات آمد چرا آتش برانگيزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بي قرار آمد
درآ ساقي دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهوچشم خون خواره چو شير اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد نداي الامان آمد
که لشکرهاي عشق او به دروازه حصار آمد
رود جان بدانديشش به شمشير و کفن پيشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و ني آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو ني آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدين تبريزي گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد