وراي پرده جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تيغ فرديت همه جانند و بي جانند
تو از نقصان و از بيشي نگويي چند انديشي
درآ در دين بي خويشي که بس بي خويش خويشانند
چه درياها که مي نوشند چو درياها همي جوشند
اگر چه خود که خاموشند دانااند و مي دانند
در آن درياي پرمرجان يکي قومند همچون جان
وراي گنبد گردان براق جان همي رانند
ايا درويش باتمکين سبک دل گرد زوتر هين
ميان بزم مردان شين که ايشان جمله رندانند
ملوکانند درويشان ز مستي جمله بي خويشان
اگر چه خاکيند ايشان وليکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ريزند غلام شمس تبريزند
و کان لعل و ياقوتند و در کان جان ارکانند