اي لوليان اي لوليان يک لوليي ديوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوي مجنون خانه شد
مي گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
اي مرد دانشمند تو دو گوش از اين بربند تو
مشنو تو اين افسون که او ز افسون ما افسانه شد
زين حلقه نجهد گوش ها کو عقل برد از هوش ها
تا سر نهد بر آسيا چون دانه در پيمانه شد
بازي مبين بازي مبين اين جا تو جانبازي گزين
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد
من که ز جان ببريده ام چون گل قبا بدريده ام
زان رو شدم که عقل من با جان من بيگانه شد
اين قطره هاي هوش ها مغلوب بحر هوش شد
ذرات اين جان ريزه ها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وين شمع را پنهان کنم
شمعي که اندر نور او خورشيد و مه پروانه شد