اندرآ عيش بي تو شادان نيست
کيست کو بنده تو از جان نيست
اي تو در جان چو جان ما در تن
سخت پنهان وليک پنهان نيست
دست بر هر کجا نهي جانست
دست بر جان نهادن آسان نيست
جان که صافي شدست در قالب
جز که آيينه دار جانان نيست
جمع شد آفتاب و مه اين دم
وقت افسانه پريشان نيست
مستي افزون شدست و مي ترسم
کاين سخن را مجال جولان نيست
دست نه بر دهان من تا من
آن نگويم چو گفت را آن نيست