سه روز شد که نگارين من دگرگونست
شکر ترش نبود آن شکر ترش چونست
به چشمه اي که در او آب زندگاني بود
سبو ببردم و ديدم که چشمه پرخونست
به روضه اي که در او صد هزار گل مي رست
به جاي ميوه و گل خار و سنگ و هامونست
فسون بخوانم و بر روي آن پري بدمم
از آنک کار پري خوان هميشه افسونست
پري من به فسون ها زبون شيشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بيرونست
ميان ابروي او خشم هاي ديرينه ست
گره در ابروي ليلي هلاک مجنونست
بيا بيا که مرا بي تو زندگاني نيست
ببين ببين که مرا بي تو چشم جيحونست
به حق روي چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزونست
به گرد خويش برآيد دلم که جرمم چيست
از آنک هر سببي با نتيجه مقرونست
ندا همي رسدم از نقيب حکم ازل
که گرد خويش مجو کاين سبب نه زان کونست
خداي بخشد و گيرد بيارد و ببرد
که کار او نه به ميزان عقل موزونست
بيا بيا که هم اکنون به لطف کن فيکون
بهشت در بگشايد که غير ممنونست
ز عين خار ببيني شکوفه هاي عجيب
ز عين سنگ ببيني که گنج قارونست
که لطف تا ابدست و از آن هزار کليد
نهان ميانه کاف و سفينه نونست