با وي از ايمان و کفر باخبري کافريست
آنک از او آگهست از همه عالم بريست
آه که چه بي بهره اند باخبران زانک هست
چهره او آفتاب طره او عنبريست
آه از آن موسيي کانک بديدش دمي
گشته رميده ز خلق بر مثل سامريست
بر عدد ريگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتريست
چشم خلايق از او بسته شد از چشم بند
زانک مسلم شده چشم ورا ساحريست
اوست يکي کيميا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگريست
پاي در آتش بنه همچو خليل اي پسر
کآتش از لطف او روضه نيلوفريست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح از آن لاله زار آه که چون پروريست
مفخر جان شمس دين عقل به تبريز يافت
آن گهري را که بحر در نظرش سرسريست