امروز چرخ را ز مه ما تحيريست
خورشيد را ز غيرت رويش تغيريست
صبح وجود را بجز اين آفتاب نيست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرريست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نمايد گويي که ديگريست
اشکال نو به نو چو مناقض نمايدت
اندر مناقضات خلافي مستريست
در تو چو جنگ باشد گويي دو لشکر است
در تو چو جنگ نبود داني که لشکريست
اندر خليل لطف بد آتش نمود آب
نمرود قهر بود بر او آب آذريست
گرگي نمود يوسف در چشم حاسدان
پنهان شد آنک خوب و شکرلب برادريست
اين دست خود همي برد از عشق روي او
وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکريست
آن پرده از نمد نبود از حسد بود
زان پرده دوست را منگر زشت منظريست
ديويست نفس تو که حسد جزو وصف اوست
تا کل او چگونه قبيحي و مقذريست
آن مار زشت را تو کنون شير مي دهي
نک اژدها شود که به طبع آدمي خوريست
اي برق اژدهاکش از آسمان فضل
برتاب و برکشش که از او روح مضطريست
بي حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست
کز گفت اين زبانت چو خواهنده بر دريست