تشنه بر لب جو بين که چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بين که چه پرتاب شدست
اي بسا خشک لبا کز گره سحر کسي
در ارس بي خبر از آب چو دولاب شدست
چشم بند ار نبدي که گرو شمع شدي
کآفتاب سحري ناسخ مهتاب شدست
ترسد ار شمع نباشد بنبيند مه را
دل آن گول از اين ترس چو سيماب شدست
چون سليمان نهان است که ديوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدست
اي بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست
اي بسا غوره در اين معصره دوشاب شدست
اين چه مشاطه و گلگونه غيب است کز او
زعفراني رخ عشاق چو عناب شدست
چند عثمان پر از شرم که از مستي او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کليد
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست