آخر اي دلبر نه وقت عشرت انگيزي شدست
آخر اي کان شکر وقت شکرريزي شدست
تو چو آب زندگاني ما چو دانه زير خاک
وقت آن کز لطف خود با ما درآميزي شدست
گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلي شوم
زانک جمله چيزها چيزي ز بي چيزي شدست
زين سپس با من مکن تيزي تو اي شمشير حق
زانک از لطف تو ز آتش تندي و تيزي شدست
جان کشيدم پيش عشقش گفت کو چيزي دگر
گفتم آخر جان جان زين سان ز بي چيزي شدست
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبريزي حجاب شمس تبريزي شدست