در ره معشوق ما ترسندگان را کار نيست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نيست
گر تو نازي مي کني يعني که من فرخنده ام
نزد اين اقبال ما فرخندگي جز عار نيست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگير و برو
نزد اين سلطان ما آن جمله جز زنار نيست
گر تو نور حق شدي از شرق تا مغرب برو
زانک ما را زين صفت پرواي آن انوار نيست
گر تو سر حق بدانستي برو با سر باش
زانک اين اسرار ما را خوي آن اسرار نيست
راست شو در راه ما وين مکر را يک سوي نه
زان که اين ميدان ما جولانگه مکار نيست
شمس دين و شمس دين آن جان ما اينک بدان
جز به سوي راه تبريز اسب ما رهوار نيست
مست بودم فاش کردم سر خود با يارکان
زانک هشياري مرا خود مذهب آزار نيست
گر نهي پرگار بر تن تا بداني حد ما
حد ما خود اي برادر لايق پرگار نيست
خاک پاشي مي کني تو اي صنم در راه ما
خاک پاشي دو عالم پيش ما در کار نيست
صوفيان عشق را خود خانقاهي ديگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نيست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زانک ما را اشتهاي جنت و ابرار نيست