عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نيست
هر چه گفت و گوي خلق آن ره ره عشاق نيست
شاخ عشق اندر ازل دان بيخ عشق اندر ابد
اين شجر را تکيه بر عرش و ثري و ساق نيست
عقل را معزول کرديم و هوا را حد زديم
کاين جلالت لايق اين عقل و اين اخلاق نيست
تا تو مشتاقي بدان کاين اشتياق تو بتي است
چون شدي معشوق از آن پس هستيي مشتاق نيست
مرد بحري دايما بر تخته خوف و رجا است
چونک تخته و مرد فاني شد جز استغراق نيست
شمس تبريزي تويي دريا و هم گوهر تويي
زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نيست