جمع باشيد اي حريفان زانک وقت خواب نيست
هر حريفي کو بخسبد والله از اصحاب نيست
روي بستان را نبيند راه بستان گم کند
هر که او گردان و نالان شيوه دولاب نيست
اي بجسته کام دل اندر جهان آب و گل
مي دواني سوي آن جو کاندر آن جو آب نيست
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن
تا نگويد شب روي کامشب شب مهتاب نيست
بي خبر بادا دل من از مکان و کان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سيماب نيست