گر نديد آن شادجان اين گلستان را شاد چيست
گر نه لطف او بود پس عيش را بنياد چيست
گر خرابات ازل از تاب رويش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چيست
جان ما با عشق او گر ني ز يک جا رسته اند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چيست
گر نه پرتوهاي آن رخسار داد حسن داد
پس به ديوان سراي عاشقان بيداد چيست
ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فرياد چيست
گر نه آتش مي زند آتش رخي در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چيست
گر نه آتش رنگ گشتي جان ها در لامکان
صد هزاران مشعله همچون شب ميلاد چيست
گر نه تقصير است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولين و وعده و ميعاد چيست
گر نه شمس الدين تبريزي قباد جان ها است
صد هزاران جان قدسي هر دمش منقاد چيست