عاشقان را گر چه در باطن جهاني ديگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جاني ديگرست
سينه هاي روشنان بس غيب ها دانند ليک
سينه عشاق او را غيب داني ديگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجماني ديگرست
يک زمين نقره بين از لطف او در عين جان
تا بداني کان مهم را آسماني ديگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
ليک حق را در حقيقت نردباني ديگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
ليک آن جان را از آن سو پاسباني ديگرست
دلبران راه معني با دلي عاجز بدند
وحيشان آمد که دل را دلستاني ديگرست
اي زبان ها برگشاده بر دل بربوده اي
لب فروبنديد کو را همزباني ديگرست
شمس تبريزي چو جمع و شمع ها پروانه اش
زانک اندر عين دل او را عياني ديگرست