امروز جنون نو رسيده ست
زنجير هزار دل کشيده ست
امروز ز کندهاي ابلوج
پهلوي جوال ها دريده ست
باز آن بدوي به هجده اي قلب
آن يوسف حسن را خريده ست
جان ها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و ياسمن چريده ست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطيف و برجهيده ست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردميده ست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن ميوه ها پزيده ست
گويي که خداي عالمي نو
در عالم کهنه آفريده ست
اي عارف عاشق اين غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزيده ست
بر چهره چون زر تو گازيست
آن سيمبرت مگر گزيده ست
شايد که نوازد آن دلي را
کاندر غم او بسي طپيده ست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نيابت دو ديده ست