مبر رنج اي برادر خواجه سختست
به وقت داد و بخشش شوربختست
اگر چه باغ را نيمي گرفته ست
وليکن سخت بي ميوه درختست
گشاده ابروست و بسته کيسه
مشو غره که او را سيم و رختست
دو دستش را به تخته دوختستند
چه سود ار خواجه بر بالاي تختست
وجودش گر چه يک پاره ست چون کوه
سخااش مرده است و لخت لختست