ز همراهان جدايي مصلحت نيست
سفر بي روشنايي مصلحت نيست
چو ملک و پادشاهي ديده باشي
پس شاهي گدايي مصلحت نيست
شما را بي شما مي خواند آن يار
شما را اين شمايي مصلحت نيست
چو خوان آسمان آمد به دنيا
از اين پس بي نوايي مصلحت نيست
در اين مطبخ که قربانست جان ها
چو دونان نان ربايي مصلحت نيست
بگو آن حرص و آز راه زن را
که مکر و بدنمايي مصلحت نيست
چو پا داري برو دستي بجنبان
تو را بي دست و پايي مصلحت نيست
چو پاي تو نماند پر دهندت
که بي پر در هوايي مصلحت نيست
چو پر يابي به سوي دام حق پر
که از دامش رهايي مصلحت نيست
هماي قاف قربي اي برادر
هما را جز همايي مصلحت نيست
جهان جوي و صفا بحر و تو ماهي
در اين جو آشنايي مصلحت نيست
خمش باش و فناي بحر حق شو
به هنبازي خدايي مصلحت نيست