بده يک جام اي پير خرابات
مگو فردا که في التأخير آفات
به جاي باده درده خون فرعون
که آمد موسي جانم به ميقات
شراب ما ز خون خصم باشد
که شيران را ز صياديست لذات
چه پرخونست پوز و پنجه شير
ز خون ما گرفتست اين علامات
نگيرم گور و ني هم خون انگور
که من از نفي مستم ني ز اثبات
چو بازم گرد صيد زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات
بيا اي زاغ و بازي شو به همت
مصفا شو ز زاغي پيش مصفات
بيفشان وصف هاي باز را هم
مجردتر شو اندر خويش چون ذات
نه خاکست اين زمين طشتيست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
خروسا چند گويي صبح آمد
نمايد صبح را خود نور مشکات