درآ تا خرقه قالب دراندازم همين ساعت
درآ تا خانه هستي بپردازم همين ساعت
صلا زن پاکبازي را رها کن خاک بازي را
که يک جان دارم و خواهم که دربازم همين ساعت
کمان زه کن خدايا نه که تير قاب قوسيني
که وقت آمد که من جان را سپر سازم همين ساعت
چو بر مي آيد اين آتش فغان مي خيزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همين ساعت
جهان از ترس مي درد و جان از عشق مي پرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همين ساعت