به جان پاک تو اي معدن سخا و وفا
که صبر نيست مرا بي تو اي عزيز بيا
چه جاي صبر که گر کوه قاف بود اين صبر
ز آفتاب جدايي چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را
تو خواه باور کن يا بگو که نيست چنين
وفاي عشق تو دارم به جان پاک وفا
ملامتم مکنيد ار دراز مي گويم
بود که کشف شود حال بنده پيش شما
که آتشيست که ديگ مرا همي جوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سيه سيما
روان شدست يکي جوي خون ز هستي من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گويم کاي جو مرو چه جنگ کنم
برو بگو تو به دريا مجوش اي دريا
به حق آن لب شيرين که مي دمي در من
که اختيار ندارد به ناله اين سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر اين بيشه
نمي شکيبي مي نال پيش او تنها