ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد عنايت خجسته باد مرا
به ياد آر دلا تا چه خواب ديدي دوش
که بامداد سعادت دري گشاد مرا
مگر به خواب بديدم که مه مرا برداشت
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده ديدم دل را خراب در راهش
ترانه گويان کاين دم چنين فتاد مرا
ميان عشق و دلم پيش کارها بوده ست
که اندک اندک آيدهمي به ياد مرا
اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من
همي بدان به حقيقت که عشق زاد مرا
ايا پديد صفاتت نهان چو جان ذاتت
به ذات تو که تويي جملگي مراد مرا
همي رسد ز توام بوسه و نمي بينم
ز پرده هاي طبيعت که اين کي داد مرا
مبر وظيفه رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جاي بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا