شب رفت و هم تمام نشد ماجراي ما
ناچار گفتني ست تمامي ماجرا
والله ز دور آدم تا روز رستخيز
کوته نگشت و هم نشود اين درازنا
اما چنين نمايد کاينک تمام شد
چون ترک گويد اشپو مرد رونده را
اشپوي ترک چيست که نزديک منزلي
تا گرمي و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتني ست توقف هلاکت ست
چونت قنق کند که بيا خرگه اندرآ
صاحب مروتي ست که جانش دريغ نيست
ليکن گرت بگيرد ماندي در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستيز همچو هندو بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از براي تو
وان جا به گوش تست دل خويش و اقربا
نگذارد اشتياق کريمان که آب خوش
اندر گلوي تو رود اي يار باوفا
گر در عسل نشيني تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوي گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و اين يقين بدان
سرگشته دارد آب غريبي چو آسيا