از سينه پاک کردم افکار فلسفي را
در ديده جاي کردم اشکال يوسفي را
نادر جمال بايد کاندر زبان نيايد
تا سجده راست آيد مر آدم صفي را
طوري چگونه طوري نوري چگونه نوري
هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفي را
خورشيد چون برآيد هر ذره رو نمايد
نوري دگر ببايد ذرات مختفي را
اصل وجودها او درياي جودها او
چون صيد مي کند او اشياء منتفي را
اين جا کسيست پنهان خود را مگير تنها
بس تيز گوش دارد مگشا به بد زبان را