از يکي آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
از دل من زاده اي همچون سخن
چون سخن آخر فروخوردم تو را
با مني وز من نمي داري خبر
جادوم من جادوي کردم تو را
تا نيفتد بر جمالت چشم بد
گوش ماليدم بيازردم تو را
دايم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
اين کف دست جوامردم تو را