ديده حاصل کن دلا آنگه ببين تبريز را
بي بصيرت کي توان ديدن چنين تبريز را
هر چه بر افلاک روحانيست از بهر شرف
مي نهد بر خاک پنهاني جبين تبريز را
پا نهادي بر فلک از کبر و نخوت بي درنگ
گر به چشم سر بديدستي زمين تبريز را
روح حيواني تو را و عقل شب کوري دگر
با همين ديده دلا بيني همين تبريز را
تو اگر اوصاف خواهي هست فردوس برين
از صفا و نور سر بنده کمين تبريز را
نفس تو عجل سمين و تو مثال سامري
چون شناسد ديده عجل سمين تبريز را
همچو درياييست تبريز از جواهر و ز درر
چشم درنايد دو صد در ثمين تبريز را
گر بدان افلاک کاين افلاک گردانست از آن
وافروشي هست بر جانت غبين تبريز را
گر نه جسمستي تو را من گفتمي بهر مثال
جوهرين يا از زمرد يا زرين تبريز را
چون همه روحانيون روح قدسي عاجزند
چون بداني تو بدين راي رزين تبريز را
چون درختي را نبيني مرغ کي بيني برو
پس چه گويم با تو جان جان اين تبريز را