ساقيا گردان کن آخر آن شراب صاف را
محو کن هست و عدم را بردران اين لاف را
آن ميي کز قوت و لطف و رواقي و طرب
برکند از بيخ هستي چو کوه قاف را
در دماغ اندرببافد خمر صافي تا دماغ
در زمان بيرون کند جولاه هستي باف را
آن ميي کز ظلم و جور و کافري هاي خوشش
شرم آيد عدل و داد و دين باانصاف را
عقل و تدبير و صفات تست چون استارگان
زان مي خورشيدوش تو محو کن اوصاف را
جام جان پر کن از آن مي بنگر اندر لطف او
تا گشايد چشم جانت بيند آن الطاف را
تن چو کفشي جان حيواني در او چون کفشگر
رازدار شاه کي خوانند هر اسکاف را
روح ناري از کجا دارد ز نور مي خبر
آتش غيرت کجا باشد دل خزاف را
سيف حق گشتست شمس الدين ما در دست حق
آفرين آن سيف را و مرحبا سياف را
اسب حاجت هاي مشتاقان بدو اندررساد
اي خدا ضايع مکن اين سير و اين الحاف را
شهر تبريزست آنک از شوق او مستي بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را