شماره ١٢٩: مشکن دل مرد مشتري را
مشکن دل مرد مشتري را
بگذار ره ستمگري را
رحم آر مها که در شريعت
قربان نکنند لاغري را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهري را
پندي بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهري را
فرماي به هندوان جادو
کز حد نبرند ساحري را
در شش دره اي فتاد عاشق
بشکن در حبس شش دري را
يک لحظه معزمانه پيش آ
جمع آور حلقه پري را
سر مي نهد اين خمار از بن
هر لحظه شراب آن سري را
صد جا چو قلم ميان ببسته
تنگ شکر معسکري را
اي عشق برادرانه پيش آ
بگذار سلام سرسري را
اي ساقي روح از در حق
مگذار حق برادري را
اي نوح زمانه هين روان کن
اين کشتي طبع لنگري را
اي نايب مصطفي بگردان
آن ساغر زفت کوثري را
پيغام ز نفخ صور داري
بگشاي لب پيمبري را
اي سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفري را
پرلاله کن و پر از گل سرخ
اين صحن رخ مزعفري را
اسپيد نمي کنم دگر من
درريز رحيق احمري را