از دور بديده شمس دين را
فخر تبريز و رشک چين را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کننده زمين را
اي گشته چنان و آن چنانتر
هر جان که بديده او چنين را
گفتا که که را کشم به زاري
گفتمش که بنده کمين را
اين گفتن بود و ناگهاني
از غيب گشاد او کمين را
آتش درزد به هست بنده
وز بيخ بکند کبر و کين را
بي دل سيهي لاله زان مي
سرمست بکرد ياسمين را
در دامن اوست عين مقصود
بر ما بفشاند آستين را
شاهي که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زين را
بنشين کژ و راست گو که نبود
همتا شه روح راستين را
والله که از او خبر نباشد
جبريل مقدس امين را
حالي چه زند به قال آورد
او چرخ بلند هفتمين را
چون چشم دگر در او گشاديم
يک جو نخريم ما يقين را
آوه که بکرد بازگونه
آن دولت وصل پوستين را
اي مطرب عشق شمس دينم
جان تو که بازگو همين را
چون مي نرسم به دستبوسش
بر خاک همي زنم جبين را